سلام
دلم گرفته است بدجوری هیئت امشب تمام شد یعنی دهه اول تمام شد ولی دلگیری من از اتمام مراسمات نیست تمام شدن مراسمات به خودی خود دلگیر هست ولی امشب که از هیئت بیرون اومدم از خیابون ولیعصر رد شدم و رفتم تو خیابون سخنور اونجا ماشین بابا پارک کرده بودم چند روزیه همسر جان و دختر جانم رفته اند شهرستان و تنها هستم آماده ام خانه بابا چند دقیقه ای صبر کردم برادر بزرگترم اومد و کلی با دخترش بازی کردم و... و رفتم سوار ماشین بشیم یک گوشه در کنج یه در مغازه که کرکره اش پایین بود یه دختری کز کرده بود اول دقت نکردم بابام گفت خانم اونجا چکار میکنه؟ مادرم گفت حتما منتظر کسی هست و بابا روشن کرد و راه افتاد من ذهنم درگیر شده بود به دخترک نگاه کردم یک دختر نهایتا 20 ساله نگاهش یک التماس خاصی داشت در چشمانش نوعی حس خاص بود یک نوع ترس خدا چرا نگفتم بابا وایسا سوارش کنم خدا الان چکار میکنه؟ معلوم بود پناهی نداره و با تیپ خاصی که داشت خدا امشب به دادش برسد دختر من ببخش خدا من ببخش
+ نوشته شده در جمعه سی ام شهریور ۱۳۹۷ساعت 23:55  توسط برجک زنی با لباسی خاکی
|
|